Disappointed

 

 

 


 


 

© تصميم گرفتم ازدواج كنم...!!



 




شنبه:

همون لحظه اي كه وارد دانشكده شدم متوجه نگاه سنگينش شدم... هرجا مه مي رفتم اونو مي ديدم. يكبار كه از جلوي هم در اومديم نزديك بود بهم بخوريم. صداشو نازك كرد و گفت: « ببخشيد »...!!
من كه مي دونم منظورش چي بود. تازه ساعت 9:30 هم كه داشتم بورد را مي خوندم اومد و پشت سرم شروع به خواندن بورد كرد...! آره دقيقا مي دونم منظورش چيه...؛ اون مي خواد زن من بشه...!!
بچه ها مي گفتن اسمش مريمه...!!
          از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون...؟!
          تصميم گرفتم باهاش ازدواج كنم...!!! 
 

يكشنبه:
امروز ساعت 9 به دانشكده رفتم... موقع رفتن تو سرويس يه خانمي پشت سرم نشسته بود و با رفيقش مي گفتن و مي خنديدن. تازه به من گفت:‌ « ببخشيد مي شه شيشه پنجرتونو ببندين؟! » . من كه مي دونم منظورش چي بود...؛ اسمش رو مي دونستم، اسمش نركسه...!!
مثل روز معلوم بود كه با اين خنديدن مي خواد دل منو نرم كنه كه بگيرمش... راستيتش منم از اون بدم نمي اومد...

          از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون...؟!
          تصميم گرفتم با نرگس هم ازدواج كنم...!!!
 

 دوشنبه:
امروز به محض اينكه وارد دانشكده شدم
رفتم سر كلاس. بعد از كلاس مينا يكي از همكلاسيهام جزوه منو ازم خواست. من كه مي دونم منظورش چي بود. حتما مينا هم علاقه داره با من ازدواج كنه. راستيتش منم از مينا بدم نمي آمد.
          از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون...!؟
          تصميم گرفتم با مينا هم ازدواج كنم...!!!
 

سه شنبه:
‌امروز اصلا روز خوبي نبود. نه از مريم خبري بود نه از نرگس نه از مينا. فقط يكي از من پرسيد:‌ « آقا ببخشيد امور دانشجويي كجاست؟ »
من كه مي دونم منظورش چيه. ولي تصميم نگرفتم باهاش ازدواج كنم چون كيفش آبي بود،‌ حتما استقلاليه...!
وقتي جريان رو به دوستم گفتم،‌ به من گفت : « اي بابا! بدبخت منظوري نداشته! » . ولي من مي دونم رفيقم به ارتباطات بالاي من با دخترا حسوديش مي شه!!‌
          حالا به كوري چشم دوستم هم كه شده هر جوريه با اين يكي هم ازدواج مي كنم...!!!
 

چهارشنبه:
امروز وقتي داشتم وارد سلف مي شدم يك مرتبه متوجه شدم كه از دانشگاه آزاد ساوه به دانشگاه ما اردو اومدند. يكي از دختراي اردو از من پرسيد: « ببخشيد آقا!‌ دانشكده پرستاري كجاست؟ » . من كه مي دونستم منظورش چيه. اما تو كار درستي خودم موندم كه چطور اين دختر ساوجي هم منو شناخته و به من علاقه پيدا كرده. حيف اسمش را نفهميدم.
          راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون...!؟
          تصميم گرفتم باهاش ازدواج كنم...؛ طفلكي گناه داره از عشق من پير مي شه...!!!
 

پنج شنبه:
يكي از دوستاي هم دانشكده ايم به نام احمد منو به تريا دعوت كرد. من كه مي دونستم از اين نوشابه خريدن منظورش چيه! مي خواد كه من بي خيال مينا بشم.
          راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون...!؟
          عمرا قبول كنم...!!!
 

 جمعه:
امروز صبح در خواب شيريني بود كه داشتم خواب عروسي بزرگ خودم رو مي ديدم. عجب شكوه و عظمتي بود داشتم انگشتم رو توي كاسه عسل فرو مي كردم كه...
مادرم يكهو از خواب بيدارم كرد و گفت برم چند تا نون بگيرم وقتي تو صف نانوايي بودم دختر خانمي از من پرسيد: « ببخشيد آقا! صف پنج تايي كدومه؟ » من كه مي دونم منظورش چي بود، اما عمرا باهاش ازدواج كنم...؟؟!!
          راستش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون...!؟
          من از دختري كه به نانوايي بياد زياد خوشم نمي آد...!!!
 

 شنبه:
امروز صبح زودتر از خواب بيدار شدم صبحانه را خوردم و اومدم كه راه بيفتم كه مادرم گفت: « نمي خواد بري دانشگاه‌ ،‌ امروز جواب نوار مغزت آماده است... برو از بيمارستان بگير...‌ »
          راستش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون‌...؛
          مردم مي گن من مشكل رواني دارم...!!

وقتي به بيمارستان رسيدم از خانم مسئول آزمايشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم. به من گفت: « آقا لطفا چند لحظه صبر كنيد... ».

من كه مي دونستم منظورش چيه...!!!

 

 

 


Contact Us: RabiSoftCo@gmail.com

 
http://disappointed.mihanblog.com http://in3ta.blogfa.com http://talabeshgh.mihanblog.com http://delbakhtegi.mihanblog.com
 
Your Logo Here
 
 
Your Logo Here
 
 
Your Logo Here
 
 
Your Logo Here
 



Copyright
© 2006 Disappointed.mihanblog.com - All rights reserved